خاموش



میدونم میدونم
روش درستی برای شروع کردن یک روز نبود!
ولی وقتی بهش فکر میکنم.

آه.
نمیدونم چقدر دیگه باید صبر کنم.




No demons nor doubts, can bring these walls down,

As long as you're here with me.


تو روی اسکله ایستاده ای و موهایت در نسیم تاب میخورند.
صدای سوت کشتی از دور می آید
ناخودآگاه یک نیم قدم به جلو برمیداری میترسم بیفتی توی آب!.
چشمهایت را تیز میکنی به دور دست. و برمیگردی به سمت من
لبخندت این بار، میشود نسیم نوازشگر موهای من!.


خسته ام. 

خیلی وقته خسته‌ام. 

فقط دارم وقت رو یجوری میگذرونم. 

هربار با یه جرقه ای، یه بهونه ای، یه برنامه ای. 

ولی پشت همه ی تلاشها و دست و پا زدنام، 

مثل آدم خوابی که بختک افتاده روش و صداش در نمیاد، 

خیلی وقته مرده ام. 


بنام خدای مهربان ✿

برای پونصد هزارمین بار، توی زندگیم، برنامه ریزی کردم.

منتها این دفعه نه بر اساس اونچه که ازم انتظار میره یا خودم از خودم انتظار دارم.

و نه بر اساس اونچه قبلاً بهش عادت داشتم و الآن مدت مدیدی هست که از اون عادات دور مونده ام.

بلکه بر اساس اونچه امروز نیاز دارم، و طبق عاداتی که امروز پیدا کرده ام، نهایتاً با لحاظ اندکی تغییرات مدّ نظر که "بتونم" از پسشون بر بیام.

ادامه مطلب


لیستمو تهیه کردم.
فکرهای خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی عجیبی اومد تو سرم.
باید برم فعلا به زورم شده بخوابم تا فردا صبح ببینم چیکار میتونم بکنم
فردا برنامه ی "ر" رو نمیرم.
احتمالا یه خونه تی داشته باشم



کلارای عزیزم،
هر کاری از دستم براومد انجام دادم
تا خونه مونو دوباره سرپا کنم.

تا خودمو دوباره سرپا کنم.

نمیدونم نامه ام رو دریافت کردی یا نه.
ولی همه چیز آماده است دارلینگ

سرمو کج میکنم تا از لای مواجِ موهات نیم رختو ببینم.

خوب شده؟ دوستش داری؟.


+ :)

منم همینطور! 


بارش پاییزی قشنگه

اما نه وقتی که هواکش دستشویی چکه میکنه رو سرت!

:|

یعنی هرچی خودتو متقاعد میکنی که بخار هوا در اثر سرما میعان شده اومده پایین؛ بازم یجوریت میشه!

بدبختی تا کارت تموم نشده هم نمیتونی جُم بخوری، عین شکنجه می مونه!


برید کنار. ادوارد نمکدونشو درآورده امشب! :)))


:(

این شیرینی زباناش خوب نیست. خیلی شهد داره! از اوناش نیس که نمیشه دست از خوردنش کشید! (البته فکر کنم خوبه از لحاظی!) پای سیباشم جالب نیس. شبیه کیک یزدیه بیشتر! پای سیب باید پودر بشه آب شه تو دهنت!.

خلاصه حال نکردم زیاد با اینا. حیف پولش :(


+ دیشب خیلی خسته بودم. خوابهای فوق فوق عجیبی هم دیدم. توی خواب چند بار بیدار شدم و خواب قبلی رو برای بقیه توی خواب جدید تعریف میکردم!

خخخخخ یه تیکه ش ولی جالب بود! ما داشتیم جایی میرفتیم و حدس بزن کی ما رو میرسوند؟ سورن! :))))



باید یه سریال ببینم. یا همون قدیمیه رو دوباره از نو.

بقول بِن، باید یجوری وقتو گذروند! یادمه همیشه ذهنشو با یه چیزی مشغول میکرد و اگر معمایی، بازی ای چیزی نبود، داد و هوار راه مینداخت! الآن میفهمم از علاقه ی زیاد به بازی نبوده! از فرار بوده!.

آره. درسته. 

انگار که یه وقتایی باید به زور، از بیرون یه چیزایی توی مغز ریخت! وگرنه بحال خودش بذاری، فکرای همیشگی عینهو مار و عقرب میخزن توش و  اونقدر تکثیر میکنن که از گوشات خون میارن!

والا :/

یه همچین فکرای وحشی ای!


یه سوال برام پیش اومده.

آیا کسایی که توی تیمارستان هستن، روزی که توی خونه شون بودن و صبح بلند میشدن موهارو شونه میکردن، صبونه میخوردن. شبم میخوابیدن (یا سعی میکردن بخوابن)؛

میدونستن یه روز برس موهاشونو تو کشوی دراور اتاق تیمارستان میذارن؟


چقدر راحت یه دل میتونه بشکنه
چقدر راحت یه آدم میتونه تنها بشه
چقدر راحت آبروی چندین و چند ساله ی کسی میتونه یک شبه بر باد بره
چقدر راحت حاصل زحمت یک نفر میتونه دود شه بره هوا
چقدر راحت آدم بعد از جون کندن و رسیدن به یک نقطه ی خاص؛

میتونه یهو بیفته تو صفر.

یا حتی زیر صفر.

ادامه مطلب


کلارای عزیز؛

امروز هم خورشید طلوع کرد. نور نگاه و نوازش گرمش را بر این زمین خسته گسترد

نمی از باران، شیشه های لک دار را لک دارتر کرد

باد، تعدادی برگ بر برگهای افتاده افزود

و دیدم که بنفشه و شمعدانی سپید شکوفه داده اند.

ادامه مطلب


خب، امروز معاینه چشم پزشکی انجام دادم. گفت از شماره ی فعلیِ عینک خودت 0.25 کمتر ضعیفی، 0.25 بیشتر آستیگماتی!

کلی هم تاکید میکرد که عینکتو بزن! میگفتم میزنم بابا! میگفت نه نمیزنی! :))

با اینکه باز هم نتونستیم دندون پزشکی بریم ولی باز هم از انجام این دو کار در این هفته خوشحالم.

الآن عکس دندون و شماره ی عینک رو دارم و این خودش کلی منو جلو انداخت. با تشکر از مامان که کلی به زحمت انداختمش.

+ میگن نگید شماره عینک بگید نمره! شماره که درست تره خب! دوره زمونه ای شده وقتی یه چیزی رو درستشو میگی فکر میکنن اسکلی :)




یا چند وقته دیگه شکلات دوست ندارم، یا خیلی وقته که یه شکلات درست و حسابی نخوردم.

یا بی کیفیت شدن یا بی مزه. یا زیادی تلخ، یا زیادی شیرین.

جی یه بسته شکلات برام آورده بود از این خارجیا با اشتیاق باز کردم ولی از اونایی بود که خیلی شیرین بود. ولی بازم میشد یه کاریش کرد تا اینکه دیدم توش کشمش ریختن! :(

ادامه مطلب


یوقتایی دلم میخواد زندگی رو بزنم رو دور تند!






یه کاغذایی مینداختن تو خونه مون. یادتونه؟.

بعدها sms اومد فلان-بیسار- اگه اینو به 5 نفر نفرستی نصف میشی!

بعد پست میذاشتن تو فضای مجازی تهشم مینوشتن: "جالب است بدانید شیطان بشدت سعی میکند مانع این شود که پست را بازنشر کنید!"

حالام این!

ادامه مطلب


×× برای عینک هم بالاخره یه تایم قطعی رو طی کردیم با جی. نمیدونم چرا اینقدر سخت میگیره فکر نمیکنم انتخاب من اینقدرام طول بکشه. تقریباً میدونم چی میخوام.

بهرحال فعلا که قول فردا رو داده بهم. تا ببینیم ان شاءالله.

×× هفته ی بعد هم که رسماً وقت دندونو گرفتیم. خوبه. خدا رو شکر.

امیدوارم با اصلاح دندون و چشم، حداقل بخشی از این دردها کم بشن.

امشب که از سردرد داشتم میمردم! فکر کنم بخاطر بوی رنگ بود و اینکه سه ساعت تمام توی آرایشگاه برای اینکه حوصله م سر نره پس از مدتها، داشتم تلگرام چک میکردم!. به چشمام فشار آورد. روزه هم که بودم دیگه نور علی نور!.

الآن که باید برم بخوابم، داره کم کم خوب میشه. :( چه وضعیه آخه! :(


- 16:57: توی مطب نشستم منتظر. حوصلم سر رفته. 

قبلاً عکس دارم. دیگه میتونست شروع کنه. ولی جی گفت فقط میخواد ویزیت کنه! :/ امیدوارم یه کاری بکنه حداقل. به این همه راه اومدنم بیارزه!

یجوری ام. :(

- 17:01: فک کنم باید برم تو، الآنا.

- 18:15: خداروشکر، یه بیمار کنسل کرده بود، بخشی از کارمو انجام داد! :) فردام باید برم. با لب و لوچه ی بی حس مینویسد!:$


روح ما در نتیجه ی آسیبهای مختلف، واکنشهای مختلفی اتخاذ میکنه. (البته نه به زمختیِ کلمه ی "اتخاذ"!)
بعضی آدمها پرخاشگر میشن، بعضی ها میرن تو خودشون، بعضی ها به رفتارهای دیگه روی میارن تا آسیبو جبران یا ازش فرار کنن. این رفتارهای دیگه میتونه عادات اعتیاد آمیز باشه (حالا اعتیاد به هرچی!) و یا رفتارهایی که به اونها رفتارهای وسواس گونه یا Obsessive میگن. 

ادامه مطلب


بیان، در امکانات و ابزارهایی که در اختیار میذاره تقریبا قابل مقایسه با هیچ سرویس دیگه ای نیست.  ضمن اینکه از این بابت تشکر میکنم، با این حال، میهن بلاگ دو تا آپشن داره که بیان نداره. با اینکه در سایر امکانات خیلی خیلی ساده تر از بیانه. اما ضرورت این آپشنها اونها رو برجسته میکنه.

ادامه مطلب


کلارای عزیز

داره نم نم بارون میاد، last time I checked!

سرم یکم بهتره خداروشکر و دارم توی همون ماگِ

کیتی، دمنوشِ بهلیمو و بهارنارنج میخورم. با کمی خرما.

با یه موسیقی که فازش خوبه. 

یکی از مهتابیهای اتاق، همین چند دقیقه پیش سوخت! الآن یذره شاعرانه شده اینجا! و البته با تشکر از چراغ مطالعه.

ادامه مطلب


خب،

بعد از سه روز نیتی که داشتم، حالا دارم مینویسم.

میدونم بود و نبودم خیلی فرق نمیکنه، ولی برای خودم معنی داره.

این روزها حال خوشی نداشتم. ولی خیلی سعی کردم خودمو سر پا نگه دارم. هنوزم سعی میکنم. خب، اد، بیا فکر نکنیم!

ادامه مطلب


بارها تو زندگیم از چیزی حرف زدم و اطرافیان یک جوری رفتار کردن که انگار باید از اینکه خواستم ارزشی رو حفظ کنم خجالت بکشم!

یادم میاد یکبار تو فامیل، یه عده که همیشه با وزش باد حرفشونو عوض میکردن، مثل همیشه تا چشمشون به من افتاد شروع کردن به بحث ی! :/

ادامه مطلب


.

منِ ایده آل برای اطرافیانم چیه؟

صبح زود بیدار شم - خونه رو برق بندازم - انواع و اقسام غذاهای مختلف رو با عشق درست کنم - صبح تا شب خونه ی خاله خانباجی باشم و خودم رو برای دیگران لوس کنم - کمی حجابم رو شل کنم - تمام کتابها و وسائل نقاشی و مطالعه و آزمایش و غیره رو بریزم دور - هوسِ کار بیرون به سرم نزنه - و کم کم به فکر بچه باشم دیگه.


منِ ایده آل خودم چیه؟

صبح بیدار شم - بفهمم برای چی زنده ام- همون کارو بکنم.


انگار خودمم باورم شده که هرچیزی که بهش علاقه مندم، چیزی بجز "تفریح" نیست.


.

یه داییِ بزرگ تو فامیل داشتیم. هنوزم داریم. خیلی پیره. پدرم تعریف میکرد از شاهکارای داییش. میگفت: دایی میخواست یکی از بچه های کوچیکِ فامیل رو توی بیمارستان ساکت نگه داره تا برن و از دو تا مریض که داشتن عیادت کنن و بیان.
فکر میکنین چیکار میکنه؟
یه تیکه پارچه (شال، دستمال یزدی) رو گره میزنه به یه میله. به بچه معصوم میگه: دایی اینو بگیر، آها آفرین محکم بگیر. ول نکنی ها! اگه اینو ول کنی، همه ی مریضای این بیمارستان می میرن! اینو همینجوری نگه دار تا بیام!



من اون جنازه هایی که تو پست قبلی گفتم رو، 
با ترس و واهمه ی همون بچه، محکم، با یه دستمال یزدی نگه داشته ام!



ولشون کن اد.
نترس.


ولشون کن لعنتی




مرتیکه دروغ گفته بهت بابا ولشون کن لامصب لعنتی ولشون کن نفهم ول کن این آشغالا رو لعنت به تو ولشون کن خر بی شعور ولشون کن این اشغالارو نترس لعنتی.

.

5 یا 8 سالم بود داشتم فکر میکردم چقدر ترسناکه عزیزی رو از دست دادن. اگه فلان کسم بمیره من چیکار کنم نمیتونم تحمل کنم؟! بعد به این فکر کردم که خب من خاکش نمیکنم! همونجوری نگهش میدارم. حموم میبرمش. لباس تنش میکنم. 

بعد خوشحال شدم! گفتم خوبه! همین کارو میکنم! نگهش میدارم!



این کاریه که امروز با خودم میکنم. با یک مشت دفتر و کتاب و قلم و سازو وسائلی که حتی اجازه ندارم داشته باشمشون! با این وبلاگ. با دو تا تیکه لباس. دو تا آهنگِ محبوب!

جنازه های مونده از من رو هر روز حموم میبرم. لباس میپوشونم. نگه میدارم. و برای دفن نکردنشون میجنگم


.

4 ساعته بی وقفه به پوچ ترین چیزها فکر میکنم و نیم ساعته دستم روی دکمه های کی برد مونده و نمیتونم چیزی بنویسم. حالم اونقدر "؟" شده که حتی نمیتونم بگم "بده"! حالم بد نیست. خوب نیست. معمولی هم نیست.

امروز به بقایای اتاقی که قبلا اتاق من بود و حالا شده اتاق خواب مامان-بابا نگاه میکردم. گریه م گرفت. به منی که نابود شد. مثل اتاقم. پاک شد.

خبرهای این روزها منو نمیتونست داغون تر کنه. هیچی ازم نمونده. به کمک نیاز دارم. اما حتی نمیدونم چی.


بغض و اشکی که از امتداد تاریکی های خودم، تا وقایع تمام این روزها ازش بسختی فرار میکردم، کانال تلویزیون رو عوض میکردم یا سعی میکردم حواس خودم رو پرت کنم، و چند بار هم-از جمله امروز صبح- موفق نشدم از نشتی اش جلوگیری کنم؛ اونقدر بهم فشار آورده بود که به خودم اومدم دیدم تمام قفسه ی سینه ام به شدت درد می کنه. طوری که حتی بسختی میتونستم دستهامو ت بدم.

ادامه مطلب


این منم
منی که چند سال وبلاگ نوشتم
و حتی با وجود فراز و نشیبها، بجز وبهای تخصصیم که سر جاشون هستن؛ تقریباً تمام وبهای روزنوشتنی که حذف کرده بودم رو با حوصله ای باورنکردنی دونه به دونه با ذکر تمام جزئیات، حتی تاریخ روز و ساعت و برچسب، بازسازی و تجمیع کردم.
و مطمئناً دیگه هم قصد حذف ندارم،

ادامه مطلب


منِ ایده آل برای اطرافیانم چیه؟

صبح زود بیدار شم - خونه رو برق بندازم - انواع و اقسام غذاهای مختلف رو با عشق درست کنم - صبح تا شب خونه ی خاله خانباجی باشم و خودم رو برای دیگران لوس کنم - کمی حجابم رو شل کنم - تمام کتابها و وسائل نقاشی و مطالعه و آزمایش و غیره رو بریزم دور - هوسِ کار بیرون به سرم نزنه - و کم کم به فکر بچه باشم دیگه.

ادامه مطلب


یه داییِ بزرگ تو فامیل داشتیم. هنوزم داریم. خیلی پیره. پدرم تعریف میکرد از شاهکارای داییش. میگفت: دایی میخواست یکی از بچه های کوچیکِ فامیل رو توی بیمارستان ساکت نگه داره تا برن و از دو تا مریض که داشتن عیادت کنن و بیان.

ادامه مطلب


5 یا 8 سالم بود داشتم فکر میکردم چقدر ترسناکه عزیزی رو از دست دادن. اگه فلان کسم بمیره من چیکار کنم نمیتونم تحمل کنم؟! بعد به این فکر کردم که خب من خاکش نمیکنم! همونجوری نگهش میدارم. حموم میبرمش. لباس تنش میکنم. 

بعد خوشحال شدم! گفتم "خوبه! همین کارو میکنم! نگهش میدارم!"

ادامه مطلب


4 ساعته بی وقفه به پوچ ترین چیزها فکر میکنم و نیم ساعته دستم روی دکمه های کی برد مونده و نمیتونم چیزی بنویسم. حالم اونقدر "؟" شده که حتی نمیتونم بگم "بده"! حالم بد نیست. خوب نیست. معمولی هم نیست.

امروز به بقایای اتاقی که قبلا اتاق من بود و حالا شده اتاق خواب مامان-بابا نگاه میکردم. گریه م گرفت. به منی که نابود شد. مثل اتاقم. پاک شد.

خبرهای این روزها منو نمیتونست داغون تر کنه. هیچی ازم نمونده. به کمک نیاز دارم. اما حتی نمیدونم چی.


×× باید برم عطاری.

از بین پیشنهاداتی که برای خوابیدن خوندم، یسریاش خیلی سخته، میدونم که اهلش نیستم. قاطی کردن یسری گیاهایی که کلا تو مود استفاده شون نیستم و این جور چیزا. اما چند تا چیز بود که میتونستم انجام بدم.

ادامه مطلب


کلارا؛

دیشب در حالی که sia با بلندترین ولوم تو گوشم جیغ میکشید و من خالی میشدم، روی کاغذهای ورق ورق شده ی دفترچه ی کاهیم اینو درشت درشت می نوشتم،

که من نمیخوام بمیرم!


نقاشیتو زدم رو در یخچال.

(PIN منوی اصلی)

دارم سعی میکنم.

دارم واقعاً سعی میکنم.



میدونستم آدمها وقتی بالا و بالاتر میرن، این اتفاق می افته. اینکه هرچیزی که به دنبالش بودن رو رها میکنن و به دنبال هدف بالاتر میرن و درست همون وقت که اون چیزِ قبلی رو رها کردن، دنیا دست از خساست میکشه و اون چیز رو به پاشون میریزه. اما اونا دیگه اون چیزو نمیخوان. چیز دیگه ای رو میخوان. و همینطوری میشه که همه چیز رو رها میکنن و اوج میگیرن.

ادامه مطلب


درباره ی اینکه گفته میشه "who I want to be" از "Who I was " مهم تره.

راستش برای من"who I want to be" بر اساس "Who I was " ـه!
من اهداف بلندی داشتم. روحی داشتم که مجبور شدم مدتی روش سرپوش بذارم. افکارم، اهدافم، من، همه در خودم خفه شدن. حتی هر چی که بهش فکر میکردم و نمادش بود رو از در و دیوار اتاقم کندم و انداختم دور یا مخفی کردم.  چند بار، در چند مقطع.

ادامه مطلب


نشستم فیلمهایی که تا الآن دیدمو سرچ کردم، کاور هرکدومشون رو نگه داشتم ببینم چه چیزایی دیدم تا حالا. آرشیو خوبی شد! شاید بعضیاشونو که شاید نخوام دوباره ببینم بیخودی حجم اشغال کردن حذف کنم دیگه کاورشون رو دارم!
تا اونجایی که یادم اومد و ثبت کردم، شد 83 فیلم و 8 سریال! :)
بد نی! هوم؟ :)


قرار بود تا کارم تموم نشده، نیام که به خودم جایزه بدم! چند روزم نیومدم و بکوب نشستم سرش. ولی فقط تونستم یک/هشتمش رو انجام بدم. خسته شدم. نمیخوام ناامید بشم. ولی وقتی اومدم یه سری هم بزنم دیدم "یک پاسخ جدید" دارم اخمام (بشکل فکر کردن) رفت تو هم گفتم "من کجا کامنت بی پاسخ داده بودم اخیرا؟!"

ادامه مطلب


نشستم فیلمهایی که تا الآن دیدمو سرچ کردم، کاور هرکدومشون رو نگه داشتم ببینم چه چیزایی دیدم تا حالا. آرشیو خوبی شد! شاید بعضیاشونو که شاید نخوام دوباره ببینم بیخودی حجم اشغال کردن حذف کنم دیگه کاورشون رو دارم!
تا اونجایی که یادم اومد و ثبت کردم، شد 8

4 فیلم و 8 سریال! :)

بد نی! هوم؟ :)


تلویزیون یه سریال داره میده همینجوری که دارم کار میکنم صداش از اون اتاق داره میاد (اگه دستم بند نبود قطعاً قطعش میکردم!). یه خط در میون دیالوگ رد و بدل میکنن چرت و پرت میگن از خجالت هم درمیان! یجورایی انگار تیکه میندازن به هم یا جملات لایک خور میگن!! این چه وضع دیالوگ نوشتنه؟! چی میزنن اینا مینویسن؟! هه! :) بابا هجو هم دیگه حدی داره! اولین باره از تبلیغات استقبال کردم! آخیش سرم رفت! :/


در یک سری مسائل داره تغییرات مهمی رخ میده. تغییرات در ظاهر فقط اقتصادی هستن اما


***

مثل یک زمین شناس خبره ی خل و چل که وقتی مهندسها دارن سازه ی عظیمِ یک سد رو معرفی میکنن، در یک قسمت از پلی که برای عبور موقت ساخته شده خم میشم رو زمین و به یه شکاف کوچیک که رنگِ میله ی کناریش پوسته داده، نگاه میکنم.

ادامه مطلب


قرار بود تا کارم تموم نشده، نیام که به خودم جایزه بدم! چند روزم نیومدم و بکوب نشستم سرش. ولی فقط تونستم

دو/هشتمش رو انجام بدم. خسته شدم. نمیخوام ناامید بشم. ولی وقتی اومدم یه سری هم بزنم دیدم "یک پاسخ جدید" دارم اخمام (بشکل فکر کردن) رفت تو هم گفتم "من کجا کامنت بی پاسخ داده بودم اخیرا؟!"

ادامه مطلب


نشستم فیلمهایی که تا الآن دیدمو سرچ کردم، کاور هرکدومشون رو نگه داشتم ببینم چه چیزایی دیدم تا حالا. آرشیو خوبی شد! شاید بعضیاشونو که شاید نخوام دوباره ببینم بیخودی حجم اشغال کردن حذف کنم دیگه کاورشون رو دارم!
تا اونجایی که یادم اومد و ثبت کردم، شد 8

6 فیلم و 8 سریال! :)

بد نی! هوم؟ :)




تقصیر بارون نیست
با گریه میخندم.

سایه نشو هرگز.

یک قسمت از سریال مجید بود که مجید 100 تومن از یک طلافروش طلب داشت و تا آخر داستان به هزار مدل مختلف فکر میکرد که چطوری بره این پول رو از اون شخص پس بگیره چون میخواست واسه دوربینش فیلم بخره و اون تنها پولش بود. اما چون برای طلافروش چیزی نبود، اون مرد اصلا یادش نمی اومد که 100 تومن به این بچه بدهکاره!

ادامه مطلب


شاید یه عده هنوز خجالت بکشن از گفتنش. یا یه عده احساس کنن واقعاً بزرگ شدن. یا یه عده مخالف باشن با این کار یا یه عده واقعا بزرگ شده باشن!

ولی نمیدونم از کی و از کجا یاد گرفتم با خودم صادق باشم و طور دیگه ای وانمود کردن، اسمش بزرگ شدن نیست. لااقل برا من. یاد گرفتم اینکه سوزن بزنم به بادکنک دلم و مستقیم سوت بکشم و خالی شم و بگم که فلان نقطه ضعف رو دارم، خیلی بهتر از اینه که به همون حالتِ باد کرده، رفتارایی رو نشون بدم که داد میزنن اون نقطه ضعف رو دارم؛ در حالیکه دارم وانمود میکنم ندارم و همه چیز عادیه! حالت دوم خیلی مسخره و رقّت باره!

ادامه مطلب


~ آب اینقدر جوشید تا اومدم چای بریزم تموم شد! دوباره گذاشتم!


~ این قالبو دوست دارم. این اولین قالبیه که وقتی اینجا رو بازسازی کردم گذاشتم. یه دستی به سر و روش کشیدم. تو یک قاب همه ی تصاویری که دوستشون دارم هست. آبی آرامش بخشش رو هم دوست دارم. هر چند خیلی زود از قالبهای عریض خسته میشم ولی. من خیلی زود از چی خسته نمیشم؟!.

ادامه مطلب


بعدا میگم دیشب چی شد. 

امروز وقتی بیدار شدم تا مدتی هنگ بودم. نه هنگ هم مناسب نیست. نمیدونم. تو یه حال دیگه بودم اصن. راستش هنوزم هستم!

بعد از چند سال شاید بیش از ده سال، اولین باریه که اینطوری بیدار میشم! بدون درد! انگار همیشه یه بک گراندی تو سرم بود و الان که نیست میفهمم عععععع. چه حالیه!!

خدارو شکر



اونجوری که نشسته بودم تا تموم شه، خودم داشتم تموم میشدم.

با روش جدیدی که پیدا کردم، امیدم به سرعت گرفتن کار، بیشتر شده.

دیروز برنامه ریزی کردم. از همونا که احتمالاً. اوم.

_ [whisp]:

هیس! داره نگام میکنه! نمیتونم بگم

_  اهم! ولی امیدوارم بخوبی عملی بشه، بهرحال!

ادامه مطلب


9:43 - یه صبح دل انگیز بارونی، که من 4 خوابیدم و 8 بیدار شدم! :/

یذره جمع و جور کردم، دوش گرفتم، یکم هم بحث سلفی کردم (تف!) ولی. 

سرم یه نمور درد میکنه خوابم هم نمیبره. کارم نمیتونم بکنم! عجبا!. 

ای بابا! چیکار کنم پس؟! وقتم میره!. :(


تنها نکته ی دل انگیز، این بارونه❤️


11:18 - موقعِ کار، کل لیست موزیکای قدیمی رو میذارم رندوم بخونه. البته فولدر serene رو. الآن داره شادمهر میخونه: "از همه آدمای شهر بیزارم، چون با یکیشون خاطره دارم". یادم افتاد اون موقع یه جوک اومده بود: "از همه سوپری های شهر بیزارم، چون به همه شون بدهکارم!" :)


یه بسته خرما گرفته بودم. از این لِها! به امید اینکه مثل دفعه ی قبل، خوب باشه. این جور خرماها درسته بهم فشرده هستن ولی باید خیلی راحت با چنگال از هم جدا شن، شهدشون هم نه باید زیاد باشه، نه کم.

جعبه تو دستم بود، اونجور که ظاهرش بنظر میومد خوب بود. گفتم: "آقا این کیفیتش چطوره؟ طعـ."

دستشو گذاشت روی جعبه که توی دستم بود، زل زد تو چشام: "ببر، اگه بد بود بیار!"

ادامه مطلب


- خوب. شنوندگان عزیز رادیو خاموش، سلاااام! :)


= تماشاچیا: (صدای کف و سوت)


+ رادیو؟


- بله دیگه! رادیو!

  یادم میاد توی فیلم 127 ساعت» جیمزفرانکو در نقش آرون، تو یه بیابون بین صخره ها گیر کرده بود.

+ واقعاً؟

- :/ دارم میگم تو فیلم! البته فکر کنم برگرفته از یه داستان واقعی بود، آره!

+ خب؟

ادامه مطلب


9:43 - یه صبح دل انگیز بارونی، که من 4 خوابیدم و 8 بیدار شدم! :/

یذره جمع و جور کردم، دوش گرفتم، یکم هم بحث سلفی کردم (تف!) ولی. 

سرم یه نمور درد میکنه خوابم هم نمیبره. کارم نمیتونم بکنم! عجبا!. 

ای بابا! چیکار کنم پس؟! وقتم میره!. :(


تنها نکته ی دل انگیز، این بارونه❤️

ادامه مطلب


اعتماد بنفس منو، با این وضعیت رفتم عضو سایت 4jock شدم!! :)) البته قبلاها یه اکانتی داشتم اونجا دو سه تا مطلبم هم تایید شده بود ولی بعد از گذر سالها اصلا یادم نمیومد رمزش

خلاصه اینکه تنها مطلبی که گذاشتم، تایید هم نشد:) ولی عوضش چند تا از جکایی که خودم خیلی باهاشون خندیدمو گفتم بذارم اینجا شاید یذره فضا عوض شه!! :)

ادامه مطلب


یه صدایی جدیداً داره خودنمایی میکنه تو گوشم.

صدا که همیشه تو کله ام بود، زیادم بود اما تاثیرگذار نبود! یعنی یجورایی حرف هیچکدومشون "برو" نداشت.

اما یه جدید پیدا شده، جالبه. به خودم میام میبینم دارم به حرفش گوش میکنم! من؟ آره!

ادامه مطلب


نازک آرای تن ساقه گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم میشکند


چنین موقعیت نیمایی، بارها در زندگی من، و مطمئنا خیلی های دیگه پیش اومده. وقتی برای چیزی زحمت میکشی و اونطور که باید و شاید اصطلاحاً گل نمیکنه و به ثمر نمیشینه یا اونطور که شایسته اش هست دیده نمیشه، درک نمیشه یا پاداش شایسته اش رو دریافت نمیکنه.

و تازه این خوبه. گاهی وقتها دقیقاً برعکس میشه و فهمیده نمیشه و بد فهمیده میشه و نابود میشه و باهاش مقابله میشه و در هم میشکنه.

ادامه مطلب


رجینا، همیشه خاطره زیاد برا تعریف کردن داره. کم همو میبینم، خیلی کم. ولی تو همون مهمونی های سالی یکی دوبارِ فامیل، همه درحال ور رفتن با خوراکی های توی پیش دستیهای جلوشون هستن و جیناست که داره حرف میزنه! دست همه جلوی دهناشونه و دارن میترکن از خنده و اون فقط تعریف میکنه.

گاهی فکر میکنم یا همیشه اتفاق های بامزه برای اونه که می افته، یا مهارتِ خوب تعریف کردن داره.

ادامه مطلب


- تلویزیون دوباره (چندباره؟) داره "فرار از زندان" رو میده. داشتم به سارا تانکردی فکر میکردم. چه بهای سنگینی هم برای عشقش پرداخت کرد و آخرش هم بهش نرسید!. دلم سوخت. از یه همچین حسرتهای توأم با افسوس و اندوه خیلی میترسم.


- خندوانه های قبلی رو هم دارن میدن. بازم چند تا چیز تو چشمم میاد.


/ چقد رامبد جوان لاغرتر بود! :)

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها